کشتی بزرگ راه افتاد و در دریای زیبا راه پیمود اما در راه به صخره ای
برخورد ، صخره ای شکننده و نا مبارک .
کناره ی کشتی سخت آسیب دید .
آب از آنجا وارد کشتی شد .
اما ناخدای ماهر با یاری خدای قاهر زورق نجات را به آب انداخت .
ملوانان را یکی پس از دیگری وارد زورق کوچک کرد و آنگاه در آخر ،
خود نیز به سوی زورق رفت تا سوار شود .
همه نا امید و او امیدوار دست در دست ملوانان گذاشته بود تا دلشان
از ترس در دریای خروشان نلرزد .
گرمی دست مرد کهن سال و با ایمان گرمی زیبایی را به دلها هدیه کرد .
امید برگشت . آری امید همراه با نوید .
نوید نجات و رهایی .
دریا خروشان شد .
طوفان زورق را به حرکت درآورد .
ملوانی به خود لرزید : آقا داریم غرق می شویم .
اما او با محبت لبخندی زد و گفت : گر خدا نخواهد هرگز .
تقدیر ما را ،سلامتی خواهد نوشت .
پس تقدیرش بالاتر از تدبیر ماست .
دریا مواج بود و پر هیاهو .
اما به راستی تقدیر چیز دیگری بود .
طوفان شکننده زورق را به جایی برد به حکم او که بالاترین هاست.
آنچه شد که او می خواست .
سر بلندی و اقتدار و عزت و .......
بهار پیروزی مبارک باد و جای شهدا و امام شهدا به راستی خالیست .
بیایید دستهایمان را سایه ی پر مهر کنیم بر سر تنهایان عالم ،
تا تنها نمانند و ناشاد نباشند در این بهار زیبای پیروزی .
مولای من تو کجایی ؟
خدا کند که بیایی
غبار دل بربایی
عزیز من تو کجایی ؟
اللٌهمٌ عجٌل لولیٌک الفرج